به نظرم بهترین راه خالی کردن ناراحتی هام نوشتنشون تو یه تیکه کاغذه.

یه زمانی زیاد می نوشتم و راحت فراموش می کردم و پر از انرژی مثبت بودم ابن روزا اما انگار از زمین و زمان به خاطر تنهایی و بی تفاوتی که می بینم شکایت دارم.

خودم فکر می کنم دارم تلاش می کنم با آدما در تماس باشم اما ازشون دورتر می شم 

تو دنیای تلگرامی این روزها هم اصلا جایی برای خودم تو خیلی گروهها نمی بینم 

اما ابن آدم ها و دنیا نیست که با من قهر کرده فقط خودم هسم که باید عوض بشه

کاغذ فراموش شده من سلام، کمکم کن تا به روزهای پروانه ای برگردم


نوشته شده در  چهارشنبه 95/7/28ساعت  12:37 صبح  توسط گل ارا 
  نظرات دیگران()

شکوفه یه موقعی یه گلدون داشت، پپپپپپپپر از گل های ریز صورتی. حوالی آخر تابستون گل هاش ریخت، همش. البته خیلی طبیعی بود برای شکوفه ولی همچنان به اون ساقه خشکیده و بی برگ آب میداد.

 

دیگه تقریبا به عادت تبدیل شده بود براش ... از اون گلدون قطع امید کرده بود فقط به خاطر بقیه گل ها آبش میداد. باوجود اومدن یه بهار بازم گلی و برگی به ساقه نزد. اما شکوفه باز بش آب داد، خیلی یادم نمیاد از سر عادت بود یا دلسوزی اما امسال گلدون بی برگ و بار 3 ساله گل داد.

 

امسال باز میشه یه گلدون پپپپپپپر از گل های صورتی.

 

 


نوشته شده در  پنج شنبه 94/5/15ساعت  4:42 صبح  توسط گل ارا 
  نظرات دیگران()

استوره زندگیش بود. وقتایی که می خواست ادای آدمای با محبت و فروتن رو در بیاره در حالی که خیلی سختش بود، همیشه به گلنار فکر می کرد. وقتی می خواست به روی آدمایی که آزارش داده بودن لبخند بزنه ، به گلنار قکر می کرد. وقتی می خواست از چیزی که ناراحتش کرده حرف نزنه به گلنار فکر می کرد.

گلنار همیشه خیلی ساده از پس فشارها بر میومد، گاهی وقتی خیلی ساده نمی تونست مثل اون باشه اشک توی چشماش حلقه می زد.

 


نوشته شده در  جمعه 94/5/2ساعت  12:37 صبح  توسط گل ارا 
  نظرات دیگران()

قاصدک دل از آدم ها که کندی سبک بال خواهی بود . سنگینی آرزو هاشان را متحمل نخواهی شد. و دیگر تو را برای دستیابی به آرزوهاشان نخواهند خواست . قاصدک، زندگی بهاری است که زود زمستان می شود. باید از روییدن گل از پرواز پرستو و دویدن های آهو لذت برد. آدم ها را به آدم ها واگذار. 


نوشته شده در  پنج شنبه 94/4/25ساعت  4:6 صبح  توسط گل ارا 
  نظرات دیگران()

 

اشکالی هم نداره بذار یه بار هم تو درس عبرتی بشی برای سایرین :) 


نوشته شده در  پنج شنبه 93/7/24ساعت  6:59 عصر  توسط گل ارا 
  نظرات دیگران()

 

بزرگترین اشتباها وقتی اتفاق میافته که فکر می کنی آدما تو رو همون قدر که دوسشون داری دوست دارن.


نوشته شده در  دوشنبه 93/6/31ساعت  10:3 عصر  توسط گل ارا 
  نظرات دیگران()

وقتی قلم دست می گیری و نمی تونی بنویسی , بدون اوضاع خوب نیست. فاصله گرفتی ,برگرد. 


نوشته شده در  شنبه 92/12/3ساعت  8:27 صبح  توسط گل ارا 
  نظرات دیگران()

پسرم ایمان، از نسل سومی ها ست. رفتاری نسل سومی دارد، خودش می گوید دهه 60 ای.

 

اوایل ، آن زمان که مدرسه می رفت، نمازی می خواند. گاهی روزه ای می گرفت.عزای عاشورا و شب قدر برایش معنا داشت.

 

این روزها احساس می کنم، همان ته مانده اعتقادات دهه 60 ای او هم خشک شده. انگار به چیزی پایبند نیست. چیزی را باور ندارد. می دانم هنوز خدایی دارد، اما همه باورهایش متزلزل شده. این روزها حس می کنم، اگر هم روزه می گیرد، احساسی درون رگهایش نمی جوشد.

 

هنوز برای خواسته هایش نذر می کند؛ خوشحالم ؛ اما خنده ام می گیرد.

 

چه باید کرد، چه درست است و چه و چه ... نمی دانم، می دانم که ته دلم نگران پسرم ایمان است.

 

 


نوشته شده در  دوشنبه 92/4/31ساعت  3:18 صبح  توسط گل ارا 
  نظرات دیگران()


یک فلاسک چایی دارچینی و دو لیوان. یک ظرف پولکی و قند و شکلات، خرما محض احتیاط ، شاید قند طبیعی دوست داشته باشد.


کوله ات را بر می داری ، همان کوله سیاه همیشگی. میروی تا خود را وارد یک زندگی کنی، مثل کتابی که باز می کنی و شروع به خواندن می کنی؛ همان قدر غیر قابل پیش بینی.


همان پارک ها ، همان رودخانه ، همان درخت ها. همان همیشگی های تکرار نشدنی.


وقتی تنها راه می روی زیاد فکر میکنی، مثلا به این که چرا اکثرا مقابل نیمکتهای پارک ، منظره زیبایی نیست؟ اصولا شمشادهای بلند یا جهت اشتباه نیمکت توی ذوق میزند. گاهی جایی میابی اما بی پناه از آفتاب این روزها. دلت می خواهد روی چمن ها بنشینی اما فرهنگت درد می گیرد. خیلی خنده‌دار

 

 امروز نیامدی تا جایی برای نشستن پیدا کنی. پس دوباره ذهنت را جمع می کنی .

 

پسرها و دخترها ، زن ها و مردها ، پیرزن ها و پیرمردها. به آدمها که نگاه می کنی، دوباره یادت می افتد، چه فکر احمقانه ای. هیچ کس با یک نا شناس چایی نمی نوشد. هیچ کس با یک نا شناس صحبت نمی کند. هیچ کس با یک نا شناس حتی یک جا نمی نشیند. چه فکر احمقانه ای.

 

می دانی که خودت اگر در برابر خودت بودی، خود را یا دیوانه می پنداشتی یا جانی یا شیاد و تبهکار. چه فکرهایی که دوباره به ذهنت نمی آید.

 

همان جا بازهم برای چندمین بار پشیمان می شوی. مطمئن می شوی این از آن کارهاییست که هرگز انجامش نخواهی داد. روی نزدیکترین نیمکت می نشینی. برای خودت چایی میریزی، کتابت را باز می کنی تا وارد دنیایی جدید شوی ، اما بی حراس.

 

صدای پیر مرد : " چه عطر دارچینی ! " به یک لیوان دعوتش می کنی و می پذیرد.

 

چه جالب که خیلی زود می فهمی نیمکت خوبی پیدا کردی.   


نوشته شده در  شنبه 92/4/29ساعت  3:38 صبح  توسط گل ارا 
  نظرات دیگران()

همیشه دلم می خواست خانه یمان حیاط داشته باشد، تا بعد از ظهرهای تابستانی آبی در آن بپاشم و حصیری در آن بیاندازم و در حالی که فضا پر از عطر خاک نم خورده است کتابی بخوانم.

یا حتی گاهی باغچه ای آب بدهم و برای شام ریحان و نعنا بچینم، تر و تازه.

به نظرم یک حیاط حتی بدون باغچه هم با صفاست. کافی است شب ها حصیری بیاندازی و هندوانه ای قاچ بزنی و خانواده بگویند و بخندند و هندوانه بخورند، به دور از هیاهوی بی بی سی و اخبار داخله.

هوا که مهتابی باشد ، پشه بندی بزنی و پارچ آب یخی برداری و شب را زیر سقف مهتابی آسمان بخوابی. حال اگر 4 ستاره هم در آسمان باشد که شبی رویایی خواهی داشت. و از آن بهتر  وقتی است که مهمانی داشته باشی با دغدغه های هم رنگ خودت تا شب را با هم صحبتی و خنده سحر کنی و ستاره ها که محو شدند بخوابی تا گرمای خورشید ظهر بیدارتان کند.

حیاط که داشته باشی ، روزهای گرم تابستانی که دوستان سراغی نمی گیرند و برنامه ای نداری ، تب بی حوصلگی ات را آنجا با یک نوشیدنی خنک با یخهای غوطه ور در آن ، اگر آب پرتغال یا هندوانه باشد که چه بهتر، تسکین می دهی.

انگار حیاط که داشته باشی ، حیات داری. 


نوشته شده در  یکشنبه 92/3/26ساعت  5:13 عصر  توسط گل ارا 
  نظرات دیگران()

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
زندگی تلگرامی ما
شکوفه
گلنار
قاصدک
آره خلاصه 2
آره خلاصه
به زودی
ایمان
عطر دارچین
همیشه دلم می خواست ...
پای خرگوش
[عناوین آرشیوشده]