زخم کهنه که دوباره سر باز کرد ... دوباره نقطه صفر ... دوباره سایه ...
فریاد کشیدم که گذشتم ... به خودم قول دادم که فراموش کنم ... کدوم دادگاه از این دنیا رسمی تر من توی این دادگاه و در برابر یگانه قاضی عادل فریاد کشیدم تعهد دادم و امضا کردم ... من از حقوقم گذشتم ... کی اون امضا رو پاک کرد؟ کی تعهد رو پاره کرد؟ کی فریادم رو دوباره بلند کرد و این بار برای درخواست حقوقی که نمی خوام؟
به عدالتت قسمت می دم جناب قاضی متهم پرونده من رو ببخش روی فریاد دادخواهی من یه خط آبی بکش جاش بنویس فعلا سکوت
شنیدم در بخشش لذتی هست که در انتقام نیست ... اما فقط شنیدم ... ناتانائیل پای من شن های ساحل رو لمس کرد زبر بود و خشن ای کاش خودم حس نمی کردم... بذار برای من شنیدن اینکه " شن های ساحل نرم است." کافی باشه ...
در بخشش لذتی هست که در انتقام نیست
همیشه ذهنم فکر می کنه که دستم چی بنویسه این بار می خوام ذهنم فکر کنه ، دستم بنویسه.
شنیدم ‘ونیز’ شهر زیبایی ست...
یکی بود یکی نبود ، توی تنهایی من غیر از خدا هیچ کس نبود. یه روز خدا کلاغها رو خلق کرد. نمی دونم چند وقت پیش اما می دونم از اون اول تا حالاهمه کلاغها در هر شرایطی با هر شکل و سنی و در هر مکان و زمانی فقط گفتن :" غار، غار، غار" نمی دونم شایدم میگن :" قار، قار، قار" .
تا حالا فکر کردی چقدر اسم Hi-Bye جالب انتخاب شده ؛ فکر کن ، این طور به نظر می یاد که داره می گه هر چیزی که شروعی داره پایانی هم داره ؛ وقتی بسته Hi-Bye رو باز می کنی می دونی که بالاخره تموم می شه. شروع – پایان ، Hi-Bye ...
داشتم می گفتم کلاغها از اول تا حالا فقط گفتن "غار" انگار کلاغها از اول تا حالا فقط همین یه مشکل رو داشتن شاید بهتر بشه گفت همین یه دغدغه رو . اگه چیز دیگه ای براشون اهمیت پیدا می کرد شاید علاوه بر قار می گفتن قیر.
وقتی میری طبقه دوم یه تخت خواب می خوابی همین که حس می کنی از زمین فاصله گرفتی هیجان انگیزه . من می خوام طبقه دوم بخوابم ...
دیدی بچه ها رو می بندن به سوال های علمی : گربه چی میگه؟ "میو ، میو" گنجیشکه چی میگه؟ " جیک و جیک و جیک" گوسفند چی میگه؟ " ب ، ب " کلاغه چی میگه؟ "قار قار" حالا از بچه بپرس آدما چی میگن؟ هنگ می کنه شایدم بگه " ما ، ما "
آدمی که یک روز فریاد می زنه آزادی ، یک روز میگه عدالت ، یک روزم میگه نژادپرستی ، خودشم نمی دونه چی میگه...
حیوانات از زمان خلقت می دونستن به کجا میرن و چی می خوان ،شاید آدم ها هم بلاخره یک روز بفهمن کافی بود از اول فقط بگن : " خدا ، خدا "
پاهاش توان نداشت ، خستگی وجودشو در بر گرفته بود ... کفشاشو در آورد ، چمن ها مرطوب بود . پاهاش این رطوبت رو حس می کرد ... بوی چمن همه جا پر شده بود . روی یک نیمکت توی غروب نشست کیفشو گذاشت روی نیمکت چشماشو بست ... چمن مرطوب بود ، بوی چمن فضا رو پر کرده بود و پاهاش خسته بود.
چشماشو باز کرد کیفشو برداشت کفشاشو پوشید پاهاش دیگه خسته نبود و خورشید دوباره از شرق طلوع کرده بود . از روی نیمکت پا شد و رفت ، چمن هنوز مرطوب بود ولی اون این بار اینو حس نکرد چون
هرچند چمن مرطوب بود ، بوی چمن فضا را پر کرده بود ولی پاهاش دیگه خسته نبود.
توی یک کوچه خلوت وقتی تازه گرمای ظهر داشت جای خودشا می داد به خنکای بعد از ظهر یک دختر بچه 5_6 ساله تنهایی داشت با یک بادکنک بازی میکرد . دخترک سفید بود موهاش بور بود چشمهاش قهوهای روشن ، یک تاپ صورتی و یک دامن چین دار قرمز پوشیده بود . دختر بچه غرق در دنیای کودکی خودش داشت با بادکنک سبزرنگش بازی می کرد ... اونقدر غرق در لحظه بود که آینده و گذشته براش بی معنی بود. در اون لحظه تمتا دنیای اون یک بادکنک سبز بود __________
من دارم فکر می کنم سطر بعدی این داستانو چه جوری خلق کنم ، من خالق داستان دخترک هستم ....
شادی کودکانش اونقدر زیباست که نمی خوام بادکنکشو ازش بگیرم یا اونو بترکونم ....چرا باید توی اون کوچه خلوت یکی بیاد و دخترک رو بدزده ؟ یا چرا دخترک قصه من باید بخوره زمین پاش زخمی بشه و بادکنکش از دستش رها بشه ... آیا اینا برای زیبایی داستانم خواهد بود؟ .... من نمی خوام دنیای زیبای کودکی رو از بین ببرم تا داستانم ، داستان من ، جذاب بشه ....
با تمام وجود فریاد می زد و می دوید ... فراموش کرده بود که باید انرژیش رو هدر نده... می دوید اما هر چه نزدیکتر می شد ، آب از اون دورتر می شد . و دوباره فکر کشنده و مسمومی به سراغش می یومد "سراب"دوباره تمام امیدی که چند لحظه پیش توی چشماش موج می زد ، محو شددوباره گرمای شدید این بیابون خشک و بی آب و علف وجودشو در بر گرفتدوباره متوجه شد توان راه رفتن نداره و باز هم فریب این بیابون نفرین شده رو خوردهبه سختی نفس می کشید ، لبهاش از خشکی ترک خورده بود ... تنها به یک چیز فکر می کرد " آب"تقریبا چیزی نمی دید و فقط به امید پیدا کردن آب با تنها انرژی که براش مونده بود راه می رفتگاها زمین می خورد و بدون این که بفهمه چقدر وقت گذشته به صدای پای موجودات بیابانی گوش می داد و دوباره امید در وجودش جوانه می زد"این جا هنوز حیات هست"...و دوباره سراب...خسته و نا امید از تمام راه ها ،ناگهان درخشش بطری آب از فرسنگها دورتر چشمانش رو گرد کرد ...کمی جلو تر رفت. همه چیز داشت واضح می شد یک بطری آب ، یک انسان... چشمانش دوباره فروغ پیدا کرده بود... و باز کمی جلو تر رفت. یک بطری آب و این بار چهره آشنای یک دوست قدیمی .... لحظه ای ایستاد...برگشت و راه بیابون نفرین شده را ادامه داد و با تمام وجود فریاد زد"این جا سراب است"