سفارش تبلیغ
صبا ویژن

nilofare 12 pare man rozat mobarak

آب پاکی است ، آب روشنایی است ، آب حیات را به خاطر می آورد

و نیلوفر آبی که در آب رویید و در آب رشد کرد تماما پاکی است  ...

پارادوکس آب و آتش ... به پاکی آب و سوزندگی آتش ...  

هدیه ای دارم از جنس اندیشه ...

نیلوفر 12 پر من ،  بوسه ای می زنم بر آسمان و نمازی به نشانه سپاس

 


نوشته شده در  یکشنبه 88/12/9ساعت  10:44 عصر  توسط گل ارا 
  نظرات دیگران()

جودی دخترک نحیف ، پریشان و بارنگی پریده . همیشه بازیچه بقیه بچه ها قرار می گرفت اما هیچ وقت ناراحت نمی شد همه را دوست داشت و به همه کمک می کرد

روزی از روزها بچه های شیطون مدرسه تصمیم گرفتن دوباره جودی رو اذیت کنن به همین خاطر نقشه ای کشیدن . بعد از این که جودی بیچاره رو کلی مورد محبت قرار دادن و اعتمادش رو جلب کردن ، بردنش پای یک کوه ... سوراخی رو به اون نشون دادن و گفتن که باید روی اون بشینه و اگه پاشه، دنیا منفجر می شه

جودی کوچولو با ترس دوید و روی سوراخ نشست ... همه به هم چشمک زدن و فرار کردن هر چی جودی صداشون کرد هیچ کدوم بر نگشتن .

یک ساعت بعد : جودی خیلی ترسیده

سه ساعت بعد : جودی خیلی ناراحته و دلش کلی شکسته

پنج ساعت بعد : جودی می دونه این بار هم دوستاش سر کارش گذاشتن، اما اگه پاشه و دنیا بترکه؟

ده ساعت بعد : جودی شدیدا گرسنش می شه

یازده ساعت بعد : پاش به شدت درد می کرد و تیر می کشید

پانزده ساعت بعد : دیگه پاهاشو حس نمی کرد ، خیلی ترسیده بود و گریه می کرد

بیست ساعت بعد : به این فکر می کرد چه طور می شه اگه از روی اونجا پاشه؟

بیست و دو ساعت بعد : می خواد پاشه اما مردم دنیا گناه دارن

بیست و چهار ساعت بعد : جودی فقط گریه می کنه

سی و دو ساعت بعد : مادر جودی گریه کنان با عده زیادی بچه و مرد به سمت جودی می دون... جودی رو در حالی که تن بی جانش روی سوراخ زرد تر از همیشه به نظر می رسید، در آغوش می کشه و از رو سوراخ بر می داره

                و پایان دنیا 


نوشته شده در  جمعه 88/11/16ساعت  9:24 عصر  توسط گل ارا 
  نظرات دیگران()

مهتاب را تجربه باید کرد  


نوشته شده در  شنبه 88/10/19ساعت  8:45 عصر  توسط گل ارا 
  نظرات دیگران()

این داستان بر اساس یک ماجرای واقعی است :

سال ها بود در پهنای این کره خاکی ، شاید به اندازه قدمت بشریت و شاید بیش تر ، که افسانه ای به تمام زبان های زنده دنیا خوانده می شد ...

در گوشه ای از جهان سیاره ای بود با نام زمین که به دور خورشید می چرخید و افسانه را رغم می زد :

" روز می آمد ، شب می رفت ... شب می آمد و روز می رفت ... هیچ کس ندید در هنگام روز شب باشد و در هنگام شب روز

صبحگاه ، آن دم که خروس آواز می خواند گنجشک ها هیاهو می کردند و آدمیان آغاز به کار ، خورشید با تمام وجود می تابید ، گرمای خود را دریغ نمی کرد و ساعت ها در طول آسمان حرکت می کرد .... (همه می دانستند به امیدی )

شب هنگام ، آن دم که پرندگان به آغوش درختان می رفتند ، آدمیان استراحت می کردند و کودکان با نوای مادر به خواب می رفتند ، شب حجم عظیمی آرامش داشت و ساعت ها سخاوتمندانه همه را در این آرامش سهیم می کرد .... (همه می دانستند به امیدی )

روزها همه از آرامش شب می گفتند و شب ها از گرما و انرژی مطبوع روز ... و باز هیچ گاه در هنگام روز شب نشد هر چند شب برای روز و روز برای شب بیتاب بود  ."

و این افسانه ای بود به اندازه تاریخ بشریت ؛

اما من دیدم در مقیاس زمانی آدمیان ؛ 24 ساعت آسمان کاملا ابری بود ، همچنان که افسانه سینه به سینه در همان زمان نقل می شد من می اندیشیدم ، 24 ساعت نه روز بود و نه شب و یا شاید هم روز بود و هم شب ...

کسی فریاد می کشد شاید حتی این بار رستم سهراب را نکشد ، شاید ....


نوشته شده در  پنج شنبه 88/10/10ساعت  11:55 صبح  توسط گل ارا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
زندگی تلگرامی ما
شکوفه
گلنار
قاصدک
آره خلاصه 2
آره خلاصه
به زودی
ایمان
عطر دارچین
همیشه دلم می خواست ...
پای خرگوش
[عناوین آرشیوشده]