آسمون چه رنگیه ؟ آّبی ؟ سیاه ؟ سفید ؟ نارنجی ؟ ...
اگه بگی آبی می گم سفید . اگه بگی سفید می گم نارنجی . اگه بگی نارنجی می گم سیاه . هر چی بگی من یه چیز دیگه می گم.
عشق چه رنگیه ؟ قرمز ؟ سیاه ؟ سفید ؟ ...
یه جایی دیدم عشق قهوه ای سوخته بود ... یه جایی دیگه صورتی کم رنگ ، تازه اخیرا یه جایی به رنگ سبز آبی دیده شده ... خلاصه این که مخالفم عشق رنگ کلیشه ای نداره .
من مخالفم ، توی گرما باید قهوه خورد توی سرما بستنی
من مخالفم ، اصلا فقط بچه زدن داره اگه بچه رو نزنی پس کی رو بزنی ؟
وقتی نقاشی می کنیم نباید از خط بزنیم بیرون ؟ من مخالفم تا از خط نزنیم بیرون هیچ وقت نمی فهمیم چرا نباید از خط خودمون بزنیم بیرون . اصلا من با همین که الان گفتم هم مخالفم .
پرسیدن عیب نیست ، ندانستن عیب است ؟ من مخالفم چرا ندانستن عیب باید باشه ، همه چیز رو نباید دانست . در عین حال همه چیز رو هم نباید پرسید .
کی می گه زندگی همیشه باید قشنگ باشه؟ ، کی می گه دوستا نباید دعوا کنن ؟ کی می گه بستنی شاتوتی خوش مزس ؟ کی می گه نفر اول کنکور نابغه است . من کلا مخالفم .
من با تو مخالفم ، خیلی ها می گن نباید تو و منی باشه اما من مخالفم این خودش کلی تنوع داره
نرگس شهلا با زنبق بنفش قشنگ تره تا با میخک زرد ... تضاد و اختلاف گاهی قشنگه ...
من مخالفم نه دقیقا به خاطر این که مخالف باشم برای این که می خوام جسارت مخالفت داشته باشم ... نمی خوام دیگه هر صحیح و نا صحیحی رو قبول کنم ...
باید تمرین کنم که مخالف باشم اما کسی رو ناراحت نکنم ... مخالف باشم اما عصبانی نشم ... مخالف باشم و جسارت مخالفت داشته باشم .
نمی دونم چرا یاد کارتون گربه – سگ افتادم .
امروز هوا ابر بود .
همه صحنه رو تاریک کرده بودند ، سکوت عظیمی بین همه تماشاچیان موج می زد ...
نور پردازها همه نور افکن ها رو خاموش کردن و فقط یک نورافکن روشن بود ... فقط یک نورافکن ...
توی اون محیط تاریک ، توی سکوت سرد تماشاچیان گرمای مطبوع نور رو روی پوستم حس می کردم ... صحنه فوق العاده با شکوهی بود ...
تمام انرژی و تمرکزم رو جمع کردم باید این پرده رو که زیباترین قسمت سناریو بود به بهترین شکل اجرا کنم ... فقط یک نورافکن .
تمام کاری که از دستم بر می آمد رو انجام دادم چون توی این تماشاخانه در این لحظه من بودم که توی دایره سفید نور قدم می زدم . دایره ای که شعاع زیادی نداشت فقط دو دقیقه طول کشید که توی قطرش حرکت کنم و از طرف دیگه خارج بشم ...
فقط همین یک نورافکن به قطر دو دقیقه برای قدم زدن من در اوج سناریو زندگی ، جایی بود که ابرها فرصتی به نور و گرمای مطبوع خورشید داده بودند تا این لحظه رو به زیباترین شکل ممکن نور پردازی کنه ...
امروز این دایره سفید دو دقیقه ای یادم انداخت که هر روز زندگیم رو خدا هرجا که برم چه سخاوتمندانه نورپردازی می کنه ...
فضایی بین ابرهای سیاه ، برای رقم زدن اوج سناریوی زندگی ...
زمانی یک دانشجوی برق گوشه ی دیوار سالن مطالعه کارشناسی ارشد با آخرین قطرات امیدی که در جام وجودش باقی مونده بود، مشغول خواندن ریاضی مهندسی بود یک لحظه احساس کرد که جام وجودیش خالی شد، یه نفس کشید و همون جور که داشت مساله حل می کرد قلمش یه جور دیگه چرخید :
"من در این نقطه که هستم تا ابدیت راه بسیار است . می گویند زمان ، می گویند انسانیت هیچ معنا ندارد و در این دنیا ، در این لامکانی که من هستم ، دختران گناهکارند به جرم شادی .
ساعتم می گوید یک ربع به پوچی مانده ... باور نمی کنم ... من تا ابدیت بسیار فاصله دارم اما آنچه می پویم پوچ نیست ...
آنچه گذراست فقط ارزش گذر کردن دارد ... (توقف ممنوع) "
شاید اون موقع که نیوتن گفت جاذبه مردم فقط فراموش کرده بودند جاذبه هم هست ، شاید لازم باشد دوباره یکی انسانیت رو کشف کنه.
شب بود و دیوانه وار فریاد می زد : "صبح " ... ابلهانه می نگریستم و خاموش می ماندم و باز فریاد می زد : " صبح " ...
شب بود ، پس دلیلی نداشت که برخیزم ... دلیلی نداشت آماده کار شوم و حتی دلیلی نداشت نگاهی به ساعتم بیاندازم ... و باز فریاد زد : " صبح "
خنده دار است ... در این ظلمت و در این تاریکی ... نشانی از صبح نبود ... اندیشیدم ، تنها برای یک لحظه ...
شاید او هم چون تشنه ای است که در بیابان فریاد بر می آورد " آب "
" صبح " .
و من انگار در عالمی دیگر بودم ، جایی میان خواب و بیداری ... خواب ؟ و یا بیدار؟ گویا فریادش مرا به عالم بیداری می برد و من خود بی تاب خواب بودم ...
با خود می گویم : " یادم باشد ، صبح باید .......؟؟!! " حتی به خاطر ندارم که صبح چه باید بکنم ... چه اهمیت دارد اکنون که تاریک است و از فریادهای پیاپی یک دیوانه صبح نخواهد شد.
ای کاش خاموش می شد ، خسته ام ... کجا در میان تاریکی ، صبح می شود؟
"صبح" ، "صبح" ، "صبح" ،"صبح" ، "صبح"
با عصبانیت و با تمام توان فریاد کشیدم : " کجا در میان تاریکی ، صبح می شود ؟ "
از شدت درماندگی گریستم و صدایی می گفت : "زمان آن رسیده که باور کنی ...
دنیای تو تاریکی است ...
باور کن در میان تاریکی تو صبحی هست ،
تنها باید ‘صبح تاریک’ را باور کنی . "
و من دیگر نه گریستم و نه اندیشیدم ، تنها باور کردم که در دنیای یک نابینا ، صبح ها هم تاریک است .
دیگه ساعتم تیک تیک نمی کرد حتی اونم خوابیده بود ، روی کاغذ نوشته شد : " دختری امروز بدون دلیل گریست . " یه گنجیشک خودشو زد به پنجره اتاق . یه نگاهی به تنها کسی که جسارت به هم زدن اون سکوتو داشت کرد . روی کاغذ نوشته شد : " دلم می خواست کمکش کنم اما انگار خودش می خواست ناراحت باشه. "
یه نفس عمیق ... روی دیوار اتاق یه قاب عکسه ، 5 نفر دارن می خندن ، 5 تا چهره خندان ... بشون خندید گفت : شاد باشین همیشه. روی کاغذ نوشته شد : " به من می گه اگه بش فکر کنم گریم می گیره ... اما خودشم نمی دونه به چی داره فکر می کنه ؟ " کشوی میز رو آروم کشید جلو یه بسته جدید آدامس انتخاب کرد... بوی نعنا ... یه نفس عمیق
روی کاغذ نوشته شد : " خیلی سخته بخوای به کسی که نمی دونی چشه ، اصلا خودشم نمی دونه چشه کمک کنی ... سخت تر اینه که نمی تونی ببینی ناراحته ... اگه بشینه گریه کنه حالش جا می یاد؟ ... "
چه طور همه خوابیدن مگه نمی دونن امروز یه دختر بدون دلیل گریه کرده ...
" می خواد ناراحت باشه ، می خواد به کسایی که کنارش نیستن ولی دلشون باهاشه فکر کنه ، می خواد به خاطره های قدیمی فکر کنه ، می خواد گریه کنه ، اما انگار نمی خواد برای آیندش از امروز خاطره خوش بسازه ، نمی خواد از اطرافیان امروزش لذت ببره، نمی خواد بفهمه هر قطره اشکش به قلب من فشار میاره ..."
این خودکارم تاب نیاورد یه خودکار جدید برداشت . روی کاغذ نوشته شد : " امروز یه دختر بدون دلیل گریه کرد ... و امشب دوتا دختر با دلیل و بدون دلیل نخوابیدن ... "
نوشته شد : " شب آرومه ، مهتاب قشنگه ، شب بی مهتابم قشنگه ، چه طور یه دختر بدون دلیل می تونه گریه کنه؟ "
من صدای رژه مورچه ها...من ندای برگ پاییز ... من روح گل زنبق و نرگس ... من اشک چمن ... من فریاد خاموش آتش ... من سکوت آسمان ... من چشمک ستاره ها ... من آرزوی دل کودک صبح ... من التماس موج به ساحل ... من نرمی سنگ ... من نوازش باد... من سرود ابرها را خوب می فهمم ...
من تو را ای مهتاب که شبها می تابی بر چشمانم ، آرام ... . تو را حتی ای شاخک بی تاب کاج که می خوری با هیاهو بر پنجره اتاقم می فهمم ...
من گل را ، من برگ را ، من آب را ، من هوا را و حتی تو را ای آتش حس کردم ، می فهمم ....
من حتی صدای تپش قلب تو را می فهمم ، می شنوم ... و قلب تو بی خبر است ... من خوب همه چیز را می فهمم.
و اما دوباره سکوت سکوت سکوت ، این بار هم سکوت زیباست