شب بود و دیوانه وار فریاد می زد : "صبح " ... ابلهانه می نگریستم و خاموش می ماندم و باز فریاد می زد : " صبح " ...
شب بود ، پس دلیلی نداشت که برخیزم ... دلیلی نداشت آماده کار شوم و حتی دلیلی نداشت نگاهی به ساعتم بیاندازم ... و باز فریاد زد : " صبح "
خنده دار است ... در این ظلمت و در این تاریکی ... نشانی از صبح نبود ... اندیشیدم ، تنها برای یک لحظه ...
شاید او هم چون تشنه ای است که در بیابان فریاد بر می آورد " آب "
" صبح " .
و من انگار در عالمی دیگر بودم ، جایی میان خواب و بیداری ... خواب ؟ و یا بیدار؟ گویا فریادش مرا به عالم بیداری می برد و من خود بی تاب خواب بودم ...
با خود می گویم : " یادم باشد ، صبح باید .......؟؟!! " حتی به خاطر ندارم که صبح چه باید بکنم ... چه اهمیت دارد اکنون که تاریک است و از فریادهای پیاپی یک دیوانه صبح نخواهد شد.
ای کاش خاموش می شد ، خسته ام ... کجا در میان تاریکی ، صبح می شود؟
"صبح" ، "صبح" ، "صبح" ،"صبح" ، "صبح"
با عصبانیت و با تمام توان فریاد کشیدم : " کجا در میان تاریکی ، صبح می شود ؟ "
از شدت درماندگی گریستم و صدایی می گفت : "زمان آن رسیده که باور کنی ...
دنیای تو تاریکی است ...
باور کن در میان تاریکی تو صبحی هست ،
تنها باید ‘صبح تاریک’ را باور کنی . "
و من دیگر نه گریستم و نه اندیشیدم ، تنها باور کردم که در دنیای یک نابینا ، صبح ها هم تاریک است .