امروز هوا ابر بود .
همه صحنه رو تاریک کرده بودند ، سکوت عظیمی بین همه تماشاچیان موج می زد ...
نور پردازها همه نور افکن ها رو خاموش کردن و فقط یک نورافکن روشن بود ... فقط یک نورافکن ...
توی اون محیط تاریک ، توی سکوت سرد تماشاچیان گرمای مطبوع نور رو روی پوستم حس می کردم ... صحنه فوق العاده با شکوهی بود ...
تمام انرژی و تمرکزم رو جمع کردم باید این پرده رو که زیباترین قسمت سناریو بود به بهترین شکل اجرا کنم ... فقط یک نورافکن .
تمام کاری که از دستم بر می آمد رو انجام دادم چون توی این تماشاخانه در این لحظه من بودم که توی دایره سفید نور قدم می زدم . دایره ای که شعاع زیادی نداشت فقط دو دقیقه طول کشید که توی قطرش حرکت کنم و از طرف دیگه خارج بشم ...
فقط همین یک نورافکن به قطر دو دقیقه برای قدم زدن من در اوج سناریو زندگی ، جایی بود که ابرها فرصتی به نور و گرمای مطبوع خورشید داده بودند تا این لحظه رو به زیباترین شکل ممکن نور پردازی کنه ...
امروز این دایره سفید دو دقیقه ای یادم انداخت که هر روز زندگیم رو خدا هرجا که برم چه سخاوتمندانه نورپردازی می کنه ...
فضایی بین ابرهای سیاه ، برای رقم زدن اوج سناریوی زندگی ...