یه گله گوسفند داشت ؛ 140 تا گوسفند که فقط 3 تاش مال خودش بود .
لباس قهوه ای می پوشید و پاچه های شلوارش یه کم براش کوتاه بود . اما همیشه تمیز و مرتب بود . پوست صورتش آفتاب سوخته بود و سر گونه هاش پوست انداخته بود .
اسم کاملش ذبیح الله بود ، اما همه صداش می کردن ذبی .
هر روز از صبح زود با گوسفنداش می رفت چرا و بعد از ظهر بر می گشت . از 140 تا گوسفند فقط 3 تا گوسفند خودش اسم داشتن :
خسرو ، خسرو پی و جهان بانو
خسرو گوسفند ماده ای بود که خیلی سبک سر و چابک بود . بی مهابا همه جا می رفت و ذبی همیشه با چوب و سنگ مجبور بود از جاده دورش کنه .
خسرو پی گوسفندی بود که همیشه و همه جا دنبال خسرو راه می افتاد .
و در آخر جهان بانو که یکی از زیبا ترین گوسفندای دهکده بود . تا حالا 2 بار تو مسابقات گوسفند طلایی اول شده بود ، اما فوق العاده احمق و باری به هر جهت بود .
ذبی بدون اینکه متوجه باشه ، همیشه بیشتر از همه حواسش به این سه تا بود . بقیه به چشمش نمیومدن و از نظر اون همه اونا یه مشت گوسفند زبون نفهم بودن .
از نظر اون همه اونا یه مشت گوسفند زبون نفهم بودن .
روزی از روزای گرم تابستون ، در حالی که ذبی زیر سایه خنک درخت خوابیده بود ، جهان بانو از کنارش رد میشد که پاش رو گذاشت روی نون جو ذبی . نون جو توی پاش گیر کرد . جهان بانو در حالی که احمقانه دور خودش می تابید تا نون رو بخوره ، خورد به کوزه آب ذبی و اون رو انداخت . کوزه شکست و آبش روی زمین ریخت .
اما جهان بانو سخت درگیر نون گیر کرده توی پاش بود و همچنان احمقانه دور خودش می چرخید و بین گوسفندا حرکت می کرد .
توی این پیچ و تاب به خسرو تنه زد و اون رو متوجه خودش کرد . خسرو در یک چشم به هم زدن نون رو کند و با هم مشغول خوردن شدن .
بعد از تمام شدن نون ، خسرو با سبکسری دوباره به سمت جاده که خیلی دورتر از درختی بود که ذبی زیرش خوابیده بود، رفت و خسرو پی هم به دنبالش . با رفتن اونا بقیه گوسفند ها هم راه افتادن . موقع رد شدن از جاده یه موتور 2 تا از گوسفندا رو زیر گرفت اما وقتی دید ذبی خوابه دوباره سوار موتورش شد و حرکت کرد .
خسرو خسرو پی همچنان حرکت می کردن و بقیه به دنبالشون .
توی مسیر چندتا از گوسفندا ازشون جدا شدن و راه خودشون رو پیش گرفتن ، اما خسرو خسرو پی همچنان حرکت می کردن و بقیه به دنبالشون .
دیگه خیلی از ذبی دور شده بودن که ذبی بیدار شد و فقط 20 تا گوسفند رو دید . سریع شروع کرد به این ور و اون ور دویدن . با دیدن 2 تا گوسفندی که توی جاده هلاک شده بودن داد و فریاد سر داد و از مسیری که فکر می کرد گوسفندا حرکت کردن به دنبالشون رفت .
ساعت ها دوید گاهی می فهمید که مسیر رو اشتباه اومده و دوباره بر می گشت . گرسنه و تشنه شده بود . عرق از سر و صورتش می ریخت که بلاخره پیداشون کرد .
گوسفندایی که از اونا جدا شده بودن دیگه هیچ وقت پیدا نشدن اما با وجود 5 تا تلفات ذبی خوشحال بود که گوسفندای خودش همچنان سالمند .
با همه این احوال ذبی باز هم نفهمید که اونا هم فقط 3 تا گوسفند زبون نفهمند .