با تمام وجود فریاد می زد و می دوید ... فراموش کرده بود که باید انرژیش رو هدر نده... می دوید اما هر چه نزدیکتر می شد ، آب از اون دورتر می شد . و دوباره فکر کشنده و مسمومی به سراغش می یومد "سراب"
دوباره تمام امیدی که چند لحظه پیش توی چشماش موج می زد ، محو شد
دوباره گرمای شدید این بیابون خشک و بی آب و علف وجودشو در بر گرفت
دوباره متوجه شد توان راه رفتن نداره و باز هم فریب این بیابون نفرین شده رو خورده
به سختی نفس می کشید ، لبهاش از خشکی ترک خورده بود ... تنها به یک چیز فکر می کرد " آب"
تقریبا چیزی نمی دید و فقط به امید پیدا کردن آب با تنها انرژی که براش مونده بود راه می رفت
گاها زمین می خورد و بدون این که بفهمه چقدر وقت گذشته به صدای پای موجودات بیابانی گوش می داد و دوباره امید در وجودش جوانه می زد
"این جا هنوز حیات هست"
.
.
.
و دوباره سراب...
خسته و نا امید از تمام راه ها ،ناگهان درخشش بطری آب از فرسنگها دورتر چشمانش رو گرد کرد ...کمی جلو تر رفت. همه چیز داشت واضح می شد یک بطری آب ، یک انسان... چشمانش دوباره فروغ پیدا کرده بود... و باز کمی جلو تر رفت. یک بطری آب و این بار چهره آشنای یک دوست قدیمی .... لحظه ای ایستاد...
برگشت و راه بیابون نفرین شده را ادامه داد و با تمام وجود فریاد زد
"این جا سراب است"
 

نوشته شده در  جمعه 88/4/19ساعت  10:52 عصر  توسط گل ارا 
  نظرات دیگران(بدون)


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
زندگی تلگرامی ما
شکوفه
گلنار
قاصدک
آره خلاصه 2
آره خلاصه
به زودی
ایمان
عطر دارچین
همیشه دلم می خواست ...
پای خرگوش
[عناوین آرشیوشده]