این روزها که حال و هوای انتخابات همه را به خود درگیر کرده، شاید باید معذرت بخواهم اگر از میان همه دغدغه ها و وطن پرستی ها و شعارهای مختلف، متن وبلاگ یک دوست قدیمی قشنگترین متنی است که این روزهای گرم فیس بوکی ( به تعبیر دوستم )  توجه من را به خود جلب کرده. بازنویسی متن زیبا رو از اوجب واجبات می دانم چراکه در غیر این صورت به دنیای زیبای خودم مدیون خواهم ماند. به خود این اجازه را میدهم که جملاتی که برایم تکان دهنده بود، هایلات کنم.

 

"صد روز تا مرگ

روز بیست و یکم اعتراف


کارهای هست که هیچ وقت جرات انجامش را نداری. حتی اگر صد روز به مرگت باقی مانده باشد. شاید اگر واقعا قرار باشد بمیری جرات هر چیزی را پیدا کنی.

 

همه چیز از یک روز سرد فیس بوکی شروع شد.برای آدمهایی که رو به مانیتور زندگی می کنند، سالهاست که روزهای سرد زمستانی بی مفهومند. این عبارت خیلی بهتر همه چیز را توصیف می کند : روز سرد فیس بوکی.

 

نگاه کردم و دیدم با این آدمها که غمها و شادی هایشان را با صدای بلند فریاد می زنند سنخیتی ندارم. نه اینکه تافته ی جدا بافته ای باشم، نه. کسی که حداقل روزی 40 بار log in می کرده نمی تواند چنین ادعایی بکند. اما دلم خواست بی خیال شوم. فیس بوکم را بستم.

اعتراف می کنم برای من خیلی سخت بود. وقتی حوصله ات سر می رود ، مدام این فکر سراغت می آید که بی خیال قرار مدارهای شخصی ات بشوی.  عصر جمعه ی بی فیس بوک  را زدم بیرون تا چرخی بزنم. بنرهای نماز جمعه  به در و دیوار بود. گویا کسی از مقامهای مملکتی فوت کرده بود و خیابان پر بود از پلیس. با احساس مامورگریزی ای که چهار سال است توی وجودم لانه کرده، نمی توانستم کنار بیایم. زدم توی اولین لوازم التحریری که باز بود. نمی دانم با وجود آن همه کتابفروشی چرا آنجا ؟  به خودم که آمدم فروشنده داشت بِروبِر نگاهم می کرد و من رو به روی قفسه ی مداد رنگی ها ایستاده بودم. یک بسته مداد رنگ 12 تایی و 10 تا برگه ی A4  به دست از مغازه بیرون آمدم.

وقتی میان آدمهایی زندگی کنی که نقاشی کردن را به صورت ژنتیکی به ارث برده اند. می ترسی دست به کاغذ ببری. می دانی که از همه یک چیزی کم داری. و با کشیدن اولین خط، ترس کم بودن توی وجودت لانه می کند. حالا که کیلومترها فاصله داری و می دانی کسی نیست که عیب و ایراد کارت را بفهمد می توانی تا دلت خواست خط خطی کنی.

به لطف گوگل مدلت را پیدا می کنی. به نظرت سخت نیست. نقاشی بافت ندارد. یکی از آن نقاشی های مدرنی است که با نگاه اول چیزی ازش سر در نمی آوری. پرینتر تقریبا نابودش می کند . رنگها را تبدیل به چیزی می کند که واقعا نیستند. از این آشفتگی استقبال می کنی و شروع می کنی به کشیدن. مدادها را که روی کاغذ می کشی این   فکر به سرت می زند که تمام کارهایی که تا به حال ترسیده ای انجام بدهی را عملی کنی. چه طور است حتی استخر هم بروی؟

صد روز...

صد روز وقت داری که همه ی این کار ها را انجام بدهی. کاغذ در می آوری و لیست می نویسی. لیستی که برای یک عمر کافی است.شاید صد روز دیگر بمیری. چه کسی می داند؟  چقدر الکی در زندگی ات ترسیده ای! با خودت می گویی از نقاشی کردن که سخت تر نیست.

اما هست. یک چیزهایی از نقاشی کردن هم سخت تر است. شاید اگر واقعا قرار باشد بمیری جراتش را پیدا کنی. اما برای قرار های صد روزه واقعا سخت است."


پ.ن : زیبایی گیرایی و محتوای متن من رو به یاد ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد، می اندازد.


نوشته شده در  چهارشنبه 92/3/22ساعت  10:4 عصر  توسط گل ارا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
زندگی تلگرامی ما
شکوفه
گلنار
قاصدک
آره خلاصه 2
آره خلاصه
به زودی
ایمان
عطر دارچین
همیشه دلم می خواست ...
پای خرگوش
[عناوین آرشیوشده]