یک فلاسک چایی دارچینی و دو لیوان. یک ظرف پولکی و قند و شکلات، خرما محض احتیاط ، شاید قند طبیعی دوست داشته باشد.
کوله ات را بر می داری ، همان کوله سیاه همیشگی. میروی تا خود را وارد یک زندگی کنی، مثل کتابی که باز می کنی و شروع به خواندن می کنی؛ همان قدر غیر قابل پیش بینی.
همان پارک ها ، همان رودخانه ، همان درخت ها. همان همیشگی های تکرار نشدنی.
وقتی تنها راه می روی زیاد فکر میکنی، مثلا به این که چرا اکثرا مقابل نیمکتهای پارک ، منظره زیبایی نیست؟ اصولا شمشادهای بلند یا جهت اشتباه نیمکت توی ذوق میزند. گاهی جایی میابی اما بی پناه از آفتاب این روزها. دلت می خواهد روی چمن ها بنشینی اما فرهنگت درد می گیرد.
امروز نیامدی تا جایی برای نشستن پیدا کنی. پس دوباره ذهنت را جمع می کنی .
پسرها و دخترها ، زن ها و مردها ، پیرزن ها و پیرمردها. به آدمها که نگاه می کنی، دوباره یادت می افتد، چه فکر احمقانه ای. هیچ کس با یک نا شناس چایی نمی نوشد. هیچ کس با یک نا شناس صحبت نمی کند. هیچ کس با یک نا شناس حتی یک جا نمی نشیند. چه فکر احمقانه ای.
می دانی که خودت اگر در برابر خودت بودی، خود را یا دیوانه می پنداشتی یا جانی یا شیاد و تبهکار. چه فکرهایی که دوباره به ذهنت نمی آید.
همان جا بازهم برای چندمین بار پشیمان می شوی. مطمئن می شوی این از آن کارهاییست که هرگز انجامش نخواهی داد. روی نزدیکترین نیمکت می نشینی. برای خودت چایی میریزی، کتابت را باز می کنی تا وارد دنیایی جدید شوی ، اما بی حراس.
صدای پیر مرد : " چه عطر دارچینی ! " به یک لیوان دعوتش می کنی و می پذیرد.
چه جالب که خیلی زود می فهمی نیمکت خوبی پیدا کردی.