توی یک کوچه خلوت وقتی تازه گرمای ظهر داشت جای خودشا می داد به خنکای بعد از ظهر یک دختر بچه 5_6 ساله تنهایی داشت با یک بادکنک بازی میکرد . دخترک سفید بود موهاش بور بود چشمهاش قهوهای روشن ، یک تاپ صورتی و یک دامن چین دار قرمز پوشیده بود . دختر بچه غرق در دنیای کودکی خودش داشت با بادکنک سبزرنگش بازی می کرد ... اونقدر غرق در لحظه بود که آینده و گذشته براش بی معنی بود. در اون لحظه تمتا دنیای اون یک بادکنک سبز بود __________
من دارم فکر می کنم سطر بعدی این داستانو چه جوری خلق کنم ، من خالق داستان دخترک هستم ....
شادی کودکانش اونقدر زیباست که نمی خوام بادکنکشو ازش بگیرم یا اونو بترکونم ....چرا باید توی اون کوچه خلوت یکی بیاد و دخترک رو بدزده ؟ یا چرا دخترک قصه من باید بخوره زمین پاش زخمی بشه و بادکنکش از دستش رها بشه ... آیا اینا برای زیبایی داستانم خواهد بود؟ .... من نمی خوام دنیای زیبای کودکی رو از بین ببرم تا داستانم ، داستان من ، جذاب بشه ....