استوره زندگیش بود. وقتایی که می خواست ادای آدمای با محبت و فروتن رو در بیاره در حالی که خیلی سختش بود، همیشه به گلنار فکر می کرد. وقتی می خواست به روی آدمایی که آزارش داده بودن لبخند بزنه ، به گلنار قکر می کرد. وقتی می خواست از چیزی که ناراحتش کرده حرف نزنه به گلنار فکر می کرد.
گلنار همیشه خیلی ساده از پس فشارها بر میومد، گاهی وقتی خیلی ساده نمی تونست مثل اون باشه اشک توی چشماش حلقه می زد.