پاهاش توان نداشت ، خستگی وجودشو در بر گرفته بود ... کفشاشو در آورد ، چمن ها مرطوب بود . پاهاش این رطوبت رو حس می کرد ... بوی چمن همه جا پر شده بود . روی یک نیمکت توی غروب نشست کیفشو گذاشت روی نیمکت چشماشو بست ... چمن مرطوب بود ، بوی چمن فضا رو پر کرده بود و پاهاش خسته بود.
چشماشو باز کرد کیفشو برداشت کفشاشو پوشید پاهاش دیگه خسته نبود و خورشید دوباره از شرق طلوع کرده بود . از روی نیمکت پا شد و رفت ، چمن هنوز مرطوب بود ولی اون این بار اینو حس نکرد چون
هرچند چمن مرطوب بود ، بوی چمن فضا را پر کرده بود ولی پاهاش دیگه خسته نبود.