همیشه ذهنم فکر می کنه که دستم چی بنویسه این بار می خوام ذهنم فکر کنه ، دستم بنویسه.

شنیدم ونیز شهر زیبایی ست...

یکی بود یکی نبود ، توی تنهایی من غیر از خدا هیچ کس نبود. یه روز خدا کلاغها رو خلق کرد. نمی دونم چند وقت پیش اما می دونم از اون اول تا حالاهمه کلاغها در هر شرایطی با هر شکل و سنی و در هر مکان و زمانی فقط گفتن :" غار، غار، غار" نمی دونم شایدم میگن :" قار، قار، قار" .

تا حالا فکر کردی چقدر اسم Hi-Bye جالب انتخاب شده ؛ فکر کن ، این طور به نظر می یاد که داره می گه هر چیزی که شروعی داره پایانی هم داره ؛ وقتی بسته Hi-Bye رو باز می کنی می دونی که بالاخره تموم می شه. شروع – پایان ، Hi-Bye ...

داشتم می گفتم کلاغها از اول تا حالا فقط گفتن "غار" انگار کلاغها از اول تا حالا فقط همین یه مشکل رو داشتن شاید بهتر بشه گفت همین یه دغدغه رو . اگه چیز دیگه ای براشون اهمیت پیدا می کرد شاید علاوه بر قار می گفتن قیر.

وقتی میری طبقه دوم یه تخت خواب می خوابی همین که حس می کنی از زمین فاصله گرفتی هیجان انگیزه . من می خوام طبقه دوم بخوابم ...

دیدی بچه ها رو می بندن به سوال های علمی : گربه چی میگه؟ "میو ، میو" گنجیشکه چی میگه؟ " جیک و جیک و جیک" گوسفند چی میگه؟ " ب ، ب " کلاغه چی میگه؟ "قار قار" حالا از بچه بپرس آدما چی میگن؟ هنگ می کنه شایدم بگه " ما ، ما "

آدمی که یک روز فریاد می زنه آزادی ، یک روز میگه عدالت ، یک روزم میگه نژادپرستی ، خودشم نمی دونه چی میگه...

حیوانات از زمان خلقت می دونستن به کجا میرن و چی می خوان ،شاید آدم ها هم بلاخره یک روز بفهمن کافی بود از اول فقط بگن : " خدا ، خدا "   


نوشته شده در  سه شنبه 88/6/3ساعت  3:13 صبح  توسط گل ارا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
زندگی تلگرامی ما
شکوفه
گلنار
قاصدک
آره خلاصه 2
آره خلاصه
به زودی
ایمان
عطر دارچین
همیشه دلم می خواست ...
پای خرگوش
[عناوین آرشیوشده]